زیر چتر آبی - Under the blue umbrella

زیر چتر آبی - Under the blue umbrella

فرهنگی،اجتماعی،اقتصادی و سیاسی ... ما زنده به آنیم که آرام نگیریم *** موجیم که آسودگی ما عدم ماست
زیر چتر آبی - Under the blue umbrella

زیر چتر آبی - Under the blue umbrella

فرهنگی،اجتماعی،اقتصادی و سیاسی ... ما زنده به آنیم که آرام نگیریم *** موجیم که آسودگی ما عدم ماست

در سوگ سینای عزیز...

 

در سوگ سینای عزیز...

 دیشب مادرم را در خواب دیدم و از من خواست تا به محمد رضا سری بزنم. 

علت را از او جویا شدم. 

و او در پاسخ گفت: 

برو و سوال نکن. 

صبح امروز برای انجام کاری به منطقه سعادت آباد و شهرک غرب رفته بودم. 

با اتومبیل به سمت منزل محمد رضا رفتم. 

وقتی مقابل درب منزل ایشان رسیدم و قصد داشتم پیاده شده و زنگ در را بزنم، با خود گفتم امروز جمعه است و معمولا ما ایرانی ها بیشتر از روزهای دیگر می خوابیم.خواب صبح روز جمعه هم لذت بخش است پس بهتره از این کار منصرف شوم. 

از اتومبیل پیاده نشدم وبه پنجره آشپزخانه شان خیره شدم. 

چراغ آشپزخانه روشن بود و تصور کردم که ممکن است محمد رضا در حال صرف صبحانه باشد. 

او معمولا سحرخیز است. 

با خود گفتم با تلفن همراه با او تماس بگیرم و از او بخواهم که از پنجره آشپزخانه همدیگر را ببینیم و برای اینکه بچه ها از خواب بیدار نشوند دیگر وارد منزل نشوم. 

شماره اش را گرفتم. 

اما خیلی زود و قبل از آنکه زنگ بخورد تلفن را قطع کردم. 

حدس دیگرم به من می گفت: 

شاید خواب باشد و زنگ تلفن او را بیدار کند. 

از طرفی برای انجام کاری عجله نیز داشتم. 

از آنجا دور شدم و به سراغ کاری که باید انجام می دادم رفتم. 

قبل از ظهر عازم شمال شدم. 

در بین راه یکی از بستگان با تلفن همراهم تماس گرفت. 

پاسخش را دادم و بعد از احوال پرسی از من پرسید: 

میلاد جان از پسر دایی ات خبری داری؟ 

گفتم: نه، چی شده؟ 

گفت: 

سینا...پسرش فوت کرده. 

یادم می آید وقتی خبر درگذشت مادرم را شنیدم هیچ اشکی بر رخسارم ننشست و فقط با تمام وجودم از خدا خواستم روحش را تحت محافظت خود قرار دهد و از ما راضی باشد. 

اما وقتی خبر مرگ سینا را شنیدم برای لحظاتی گریستم. 

نمی دانم چرا؟! 

سینا بسیار مهربان و دوست داشتنی بود و در بین بچه های فامیل دارای صفات و ویژگیهای منحصر بفردی بود. 

اینها را حالا و پس از مرگش نمی گویم بلکه همیشه این عقیده را داشتم. 

رابطه دوستانه ای بین ما حاکم بود. 

نگاه مهربانانه اش را به خاطر می آورم که هر وقت همدیگر را می دیدیم با چهره بشاش و متبسمش می گفت: 

سلام عمو چطوری؟...خیلی مخلصیم. 

دیگر سینا در میان ما نیست و از او تنها خاطراتش باقی مانده و دیگر هیچ.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد